خودم و باز خودم ..

ساخت وبلاگ
غروب دلم بدجور گرفته بود ..

رفتم سوار ماشین شدم و بی هدف راه افتادم.شیشه ماشین هنوز پایین بود. صدای بچه های محل که تو دور همی آتیش سر کوچه با هم میخوندن ناخوداگاه ذهنم رو با خودش برد ... برد به دوران بچگیم.

 

 

بجگی که بزرگترین ترسش زنگهای املا بود!!

یادمه حتی غمگین ترین ترانه ها رو هم شاد میخوندیم..

یادش به خیر روزای برفی یه جایی بود که برفهاش اکثرا تازه بود وموقع برگشتن از مدرسه می خوابیدیم رو برفها و آروم پا میشدیم و میخندیدیم ..

همه این فکرا مثل برق و باد از جلو چشمم گذشت ...

از سر کوچمون دیگه دور شده بودم. شیشه رو دادم بالا و صدای آهنگ و زیاد کردم ..

چاووشی می خوند و یه عالمه فکر وایستاده بودن تو صف که یکی یکی باهاشون کنار بیام!

فکرها و اتفاقهایی که هر کدوم به تنهایی داغونم کرده بودن .. حالا دنبال دلیل جدید میگشتن. انگار اونا هم باهام بزرگ میشن...

دیگه دلایل بچگونه رو قبول نمی کرنن ..

مثل آوار رو سرم خراب شدن...

انگاری مثل من معصومیتشون رو از دست دادن!

دارن از من انتقام می گیرن .. از من

 

آهنگ عوض شد منم  ناخودآگاه سرعتم رو زیاد کردم .. تو دلم به همشون یه جواب دادم.

دیگه ساکت شدن .. راضی شدن یا مات جواب ابلهانه بودن؟!!

 

...

...

...

 

به چراغ قرمز نزدیک میشدم .. هر چی آروم تر می رفتم تا نایستم ثانیه ها هم سرعتشون رو کم می کردن!

ایستادم ..

مردم حتی شیشه رو پایین نمی دادن .. که نکنه سردشون بشه!!!

یه بچه جلوتر بود و داشت شیشه ماشین ها رو پاک می کرد!

به زور دستش تا نصف شیشه بغل می رسید اما .. چشماش .. نگاهش ..

صدای بوق ممتد ماشین های عقبی من رو به خودم آورد .. چراغ داشت سبز می شد!!

..

..

..

نمیدونستم کجا میرم و چرا ...

چهارراه پشت چهارراه

چراغ پشت چراغ

فکر پشت فکر ..

 

..

..

..

 

آهنگ دوباره عوض شد .. بازم چاووشی می خوند

 

" بگو چه مرگته که

 دوباره می خونی "

" دوباره بی فایدست

خودت که می دونی "

" بگو چه مرگته که

بازم پر از حرفی "

" سر و پا آتیششی

تو این شب برفی .. "

 

 

این شب هنوز ادامه داشت ..

وبلاگ خاطرات ...
ما را در سایت وبلاگ خاطرات دنبال می کنید

برچسب : خودم باز خودمم تعطیلت, نویسنده : sang-kaqaz-qeychia بازدید : 195 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 17:46